سالهاپیش ازین به من گفتی
که مرا هیچ دوست میداری؟
گونهام گرم شد ز سرخی شرم
شاد و سرمست گفتمت: آری
*****
باز دیروز جـهـد میکـردی
که ز عهـد قدیم یاد آرم
سرد و بی اعتنا ترا گفتم
که دگـر دوستت نمیدارم
*****
ذرههای تنم فغـان کـردند
که خـدا را دروغ میگویـد
جز تـو نامی ز کس نمـیآرد
جز تو کامی ز کس نمیجوید
*****
تا گلـویم رسیـد فریـادی
کاین سخن در شمار باور نیست
جز تو دانند عالمی که مرا
در دل و جان هوای دیگر نیست
*****
لیک آرام مانـدم و خـاموش
نالهها را شکسته در دل تنگ
تا تپـشهای دل نهـان مانـد
سینه خسته را فشرده به چنگ
*****
درنگاهم شکفته بود این راز
که دلم کی ز مهر خالی بود؟
لیک تا پوشم از تو دیده من
بر گُـل رنگ رنگ قالـی بود
*****
دوسـتت دارم و نمـیگـویــم
تا غرورم کشد به بیماری
زانکه میدانم این حقیقت را
که دگـر دوستـم نمیداری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر